ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد ،او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد ، او ساعت ها به اقیانوس چشم میدوخت ، تا شاید نشانی از کمک بیاید اما هیچ چیز بهد چشم نمی آمد .
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت کند ،روزی پس ار آنکه از جستوجوی شکار بازگشت خانه کوچکش را در آتش یافت ، دود به آسمان رفته بود ،بدترین چیز ممکن رخ داده بود ،او عصبانی و اندوهگین فریاد زد : خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی ؟
صبح روز بعد او با صدای کشتی که به ساحل نزدیک میشد از خواب برخاست ،آن کشتی می آمد که او را نجات دهد .
مرد از نجات دهندگانش پرسید : چطور متوجه شدید که من اینجا هستم ؟ آنها در جواب گفتند : ما علامت دودی را که فرستادی ، دیدیم !